نیچه در باب برخی موضوعات تاثیراتی گذارده و تعملاتی نموده که در این پست به قسمتهایی از آن مانند بودا_رنسانس_جنگهای صلیبی_داستیافسکی_فیلسوف گوته_فایده گرایان_فیلسوف هابز_قرن بیستم_فلسفه و موضوعاتی دیگر میپردازیم.
نیچه و دین بودا
بنای دیانت بودا،با نرم خویی بسیار،ملاطفت سرشار و آزادمنشی در آداب و رسوم،و عدم نظامیگری؛و اینکه این جنبش در طبقه های بالاتر و حتی مردم درس خوانده جا خوش می کند.بالاترین هدف آن شادی،سکوت و آرامش و نداشتن آرزوست،و این هدف حاصل شدنی است.دین بودا دینی نیست که در آن بشر فقط آرزوی کمال کند:کمال،مورد عادی آن است....دین بودا صدبار آرامتر؛راستین تر؛ و واقعی تر از مسیحیّت است.
«دجّال،پاره 21 و 23»
نیچه و رُنسانس
سرانجام کسی می فهمد یا خواهد فهمید که رنسانس چه بود؟آن عبارت بود از کسر و کاهش ارزش میسحیت.اقدامی بود که با تمام وسایل و قدرت غریزه و نبوغ می خواست ارزشهای نویی بیافریند و ارزشهای شریف و نجیب را مسلم و پیروز گرداند...تاکنون جمله ای بنیادی تر،مستقیم تر و پرتوان تر از جمله ی رنسانس بر سراسر جبهه ی مقدم و قلب لشکر دشمن صورت نگرفته است.
«دجّال»
نیچه و جنگهای صلیبی
...اما بیایید تعصب را کنار بگذاریم!جنگهای صلیبی-راهزنی عظیم دریایی بود،همین و همین!
«دجّال»
نیچه و داستایفسکی
داستایفسکی،آن تنها روانشناسی که، باری،من از او چیزی آموخته ام:آشنایی با او نیک بختیِ بزرگِ زندگی من بود...
«غروب بُتها»
نیچه و گوته
گوته-نه رویدادی آلمانی که اروپایی ست:که کوششی ست شکوهمند برای چیرگی بر سده ی هیجدهم با بازگشت به طبیعت،با برآمدن به طبیعیّتِ رُنسانس،گونه ای بر-خود-چیرگی آن سده.
«غروب بُتها»
نیچه و فایده گرایان
این فایده باوران انگلیسی مردمی قانع و اصولا میان مایه اند و همان گونه که پیش تر گفتم،چنان کسالت آورند که نمی توان آنان را سودمند دانست.باید باز هم به آنان جسارت بخشید،چنان که در بخشی از چند بیت زیر برای آنان کوشیده اند:
درود بر شما،ای باربران شریف،
پیوسته «هرچه دورتر،بهتر»،
هر چه سر و زانو محکم تر،بهتر،
بی هیچ شادمانی،کامیابی،
مقاوم و میان مایه،
نه قدیس و نه نابغه!
«فراسوی نیک و بد»
نیچه و هابز
به رغم وجود آن فیلسوفی که در مقام انگلیسی اصیل می کوشید در سر تمام اندیشمندان،خندیدن را بدنام کند -«خنده شدیدترین عیب سرشت انسانی است و هر اندیشمندی می کوشد بر آن غلبه کند.»(هابز) -من در ذهن خویش سلسه مراتبی از فیلسوفان را در نظر می آورم که بر اساس مراتب خندیدن- تا سر حد قهقهه های زرّین می رسند.
«فراسوی نیک و بد»
نیچه و قرن بیستم
...قرن بیستم نبرد بر سر حاکمیت جهان است،ضرورت دستیابی به سیاستی سترگ.
«فراسوی نیک و بد،پاره 208»
نیچه و فلسفه
... و فلسفه تنها شیوه ی گام برداشتن و دویدن جسورانه،سبکبار و ظریف اندیشه ها نیست،بلکه به ویژه آمادگی برای مسئولیت های بزرگ،نگرش ار بلندا و فرمانروایی بر زیردستان،احساس تفاوت با دیگران و وظیفه ها و فضیلت های دیگر،حمایت و دفاع با خوشرویی از آنچه دیگران درست نفهمیده و بدنام کرده اند،تفاوتی نمیکند که خدا باشد یا ابلیس،علاقه و تمرین در اجرای عدالت،هنر فرماندهی،گستردگی اراده،نگاه و چشمی آرام،که به ندرت شگفت زده می شود و به بالا می نگرد و به ندرت عشق می ورزد...
«فراسوی نیک و بد-پاره 213»
نیچه و رافائل
تجلّی مسیح.- رنجوران درمانده،رؤیابینان آشفته،مجذوبان فرازمین،سه مرتب اند که رافائل برای آدمیان قائل است.بدین ترتیب ما دیگر به جهان نمی نگریم،- و اکنون نیز رافائل خود قادر به آن نیست:او تجلّیِ نویی را به چشم خواهد دید.
«سپیده دمان-پاره 8»
نیچه و افلاطون
افلاطون می خواست در حقّ همه ی یونانیان آن کند که محمّد پس از آن برای عربها کرد:یعنی وضع کردن شعائر خُرد و کلان و مشخضاً تنظیم شیوه ی زندگی همگان.
«سپیده دمان-پاره 496»
نیچه و اخلاق رواقی گری
شما می گویید،اخلاق همدردی،اخلاق والاتری است از رواقی گری؟اثباتش کنید!امّا بنگرید «والاتر» و «فروتر» را در اخلاق نمی توان با زرعِ [سنجه ی] اخلاقی اندازه گرفت:زیرا اخلاقِ مطلقی وجود ندارد.پس معیارهایی از جایی دیگر برگیرید و - اکنون پیش بینی کنید!
«سپیده دمان-پاره 139»
نیچه و اسلام
طبیعت هنگامی که آنها [مبلغان مسیحی] را می آفرید غفلت ورزید-و فراموشی کرد که شماره ی کمی از مواهب غریزه های روشن،پاک و احترام آمیز را به آنها ارزانی دارد...بین خودمان بماند،آنها حتی مرد نیستند. اگر اسلام،مسیحیت را خوار می شمارد،در این کار هزاران بار حق با اوست:وجود اسلام مستلرم وجود مردان است...
«دجّال،پاره 59»
نیچه و کانت
کلمه ای بر ضدّ کانت در مقام اخلاق انگار.فضیلت باید ابداع ما باشد،دفاع و ضرورتِ کاملاً شخصی و خصوصی ما:فضیلت در هر مفهوم دیگر خطری است محض.آنچه زندگانی ما را سامان نمی دهد،آن را نابه سامان می کند:فضیلتی که صرفاً از احساس احترام به مفهوم فضیلت به وجود می آید آنگونه که کانت آرزو می کرد،زیانبخش است...فرمانهای اخلاقی کانت باید که مُهلک و مرگبار احساس می شدند!...فقط غریزه ی تئولوگ آنها را زیر بال و پر خود گرفت...چه چیز بدون لذت،سریعتر تباه می کند؟چیزی چون وظیفه ی افزارواره.این در حقیقت نسخه ی انحطاط،حتی نسخه ی حماقت انگاری است...کانت نیز احمق شد.
«دجّال،پاره 11»
نیچه و انجیل
انجیل ها برای اثبات فساد مقاومت ناپذیر جامعه های نخستین مسیحی،دلایل ارزنده ای هستند...بشر هرگاه انجیل را می خواند،باید دقت کند که فریب نیرنگ کلام را نخورد؛در زیر هر کلمه ای مشکلی وجود دارد.
«دجّال،پاره 44»
نیچه و تورات
تورات...این تظاهر شخصی به تقدس،که در اینجا به نبوغی مطلق بدل می گردد و از آن زمان تاکنون در میان کتابها و انسانها همسنگ نداشته است،این مجموعه ی کلمات و برداشتهای دروغین در مقام هنر،محصول تصادفی استعداد فردی یا دستاوردهای طبیعتی استثنایی نیست.این چگونگی،مستلزم وجود نژادی است.
«دجّال،پاره 44»
نیچه و شکسپیر
وقتی به دنبال فرمولی می گردم که بتواند از نظر من حق مطلب را درباره ی شکسپیر ادا کند،فقط این را می یابم که او تیپِ سزار را به بار آورد.آدم یا سزار هست یا نیست، و نمی تواند از خودش سزار بسازد.شاعرِ بزرگ هرگز از منبعِ دیگری جز واقعیت خاص خودش استخراج نمی کند تا جایی که،پس از انجام این کار،دیگر نمی تواند اثرِ آفریده ی خویش را تاب آورد...هیچ خواندنی برای من دلخراش تر از خواندی آثار شکسپیر نیست.یک انسان چقدر باید رنج کشیده باشد تا این همه مسخره بازی نیاز داشته باشد!آیا می شود هاملت را فهمید؟...و اینجا اعتراف کنم که خالق چنین ادبیاتی،که اضطراب آورتر از هر نوعِ دیگر است؛لرد بیکن است و این خود اوست که چنین عذاب می کشد.
«اینک آن انسان،چرا این چنین زیرکم،پاره 4»
نیچه و رِنان
رنان.-یزدان شناسی،یعنی ویرانگریِ عقل با گناه نخستین.شاهد باشید که رنان هرگاه دل به دریا زده و آری و نه ای از گونه ی کلی تر بر زبان آورده،یکبار هم به هدف نزده است.
«غروب بتها،پویندگی های مرد نابهنگام،پاره 2»
... زبان این رنان که در تمام لحظه ها بی هیچ نشانی از اختلاف دینی،تعادل موجود در ظرافت روح شهوانی و راحت را بر هم میزند،برای ما مردم سرزمین های شمالی عجب درک ناشدنی است!
«فراسوی نیک و بد،فصل سوم(ماهیت دین)،پاره 48»
نیچه و امرسون
امرسون.-چه روشن اندیش تر،چه پهناورتر،چه تو در تو تر و چه ناب تر از کارلایل،و بالاتر از همه شادمان تر... یکی از آنانی ست که خوراک شان مائده ی بهشتی ست و بس،و به هیچ چیز ناگوار در چیزها لب نمی زنند.مردِ خوش ذوق در قیاس با کارلایل-...امرسون با آن سرزندگی زیرکانه ی خوب اش به ریش هر جدیتی می خندد.
«غروب بتها،پویندگی های مرد نابهنگام،پاره 13»
نیچه و آنارشیست
مسیحی و آنارشیست.-هنگامی که آنارشیست در مقام سخنگوی لایه های رو به تباهی جامعه سخت کلافه می شود و در طلب «حق» و «عدالت» و «حقوق برابر» بر می آید،این چیزی جز بی فرهنگی اش نیست که بر او زور می آورد و نمی گذارد بفهمد به راستی دردش چیست و فقرش از کجاست:از [سرچشمه ی] زندگی...
«غروب بتها،پویندگی های مرد نابهنگام،پاره 34»
نیچه و ولتر
...ولتر بر خلاف همه ی کسانی که پس از او نوشتند،پیش از هر چیز از لحاظ روحی یک سرور بزرگ بود،یعنی درست همان چیزی که من هم هستم.
«اینک آن انسان،انسانی زیادی انسانی»
نیچه و فمینیسم
هرگونه نشانه ای از فمینیسم در میان انسانها،حتی در یک مرد،راه رود به آثار مرا سد می کند:آنگاه هرگز دیگر نمی توان به درون این هزارتوی کشف های دلیرانه پا نهاد.
«اینک آن انسان،چرا کتابهای چنین خوبی می نویسم،پاره 3 »
نیچه و پاسکال
...برای درک و تشخیص چگونگی تاریخ علم و وجدان در روان انسان دینی،فرد شاید نیاز به ژرف نگری،زخم خوردگی و عظمتی دارد که در وجدان عقلی پاسکال وجود داشته است ...
«فراسوی نیک و بد،فصل سوم(ماهیت دین)،پاره 45»
نیچه و فیلسوفان انگلیسی
این انگلیسی ها اصلا نژادی فیلسوف نیستند.بیکن خود حمله ای به روح فلسفه است.هابز،هیوم و لاک بیش از یک قرن مفهوم «فیلسوف» را به پستی کشاندند و از ارزش او کاستند.علیه هیوم بود که کانت خویشتن را مطرح کرد و شلینگ فرصت یافت تا درباره ی لاک بگوید:«من لاک را بی ارزش می دانم»...آنچه را در انگلستان وجود ندارد و هرگز وجود نداشته است،آن نیمه بازیگر و سخنران،آن آشفته سر بی مزه،کارلایل،به خوبی می دانست و می کوشید با ژنده های عاشقانه ی خود آن را پرده پوشی کند و خود نیز نقص خود،یعنی همان نقصان قدرت معنوی واقعی،ژرفای واقعی در نگرش معنوی،خلاصه،فلسفه را می دانست.
«فراسوی نیک و بد،فصل هشتم(اقوام و میهن ما)،پاره 252»
نیچه ،انسان،اخلاق و هنر
انسان حیوانی گوناگون،فریفته،مصنوعی و تیره و تار است که بر دیگر حیوانات کمتر با قدرت،بلکه بیشتر با مکر و هوشمندی چیره می شود و از این رو،آن وجدان نیک را اختراع کرده است تا روانش بتواند به راحتی از آن لذت برد.تمام اخلاق،فریب و جعلی طولانی و دلنشین است که به برکت آن اصولا روان می تواند کامیاب شود.از این دیدگاه شاید «هنر» مفهومی بسیار بیشتر از آن داشته باشد که ناکنون باور داشته اند.
«فراسوی نیک و بد،فصل نهم(والا چیست)،پاره 291»
نیچه و روسو
علیه روسو.-اگر راست باشد که تمدن ما چیزی رقّت انگیز در خود دارد؛شما نیز مختارید با روسو هم باور شوید که می گفت:«این تمدن رقّت انگیز در بد شدن اخلاقیات ما مقصر است،»یا ضدّ روسو به این باور بازگردید که «اخلاقیت نیک ما مقصر این رقّت انگیزی تمدن است.دریافتهای اجتماعی غیر مردانه و ناتوانمان را از خیر و شر و اَبَرچیرگی غول آسای همینان بر تن و روان،سرانجام همه ی تن ها و روانها را ناتوان کرده است و آدمیان آزاد،نامقیّد و دلواپس،بنیادهای یک تمدن قوی را در هم ریخته اند:اکنون هر جا که به اخلاقیّت بر می خوریم،واپسین ویرانه های این بنیادها را می نگریم».پس این است که تناقضی فراروی تناقضی دیگر قرار می گیرد!محال است در اینجا حقیقت در هر دوسویه باشد:و اساسا آیا در یکی از این دو است؟پس،می بینیم و می آزماییم.
«سپیده دمان،کتاب سوم،پاره 163»
نیچه و انقلاب فرانسه
با انقلاب فرانسه ،یهودیّه باز بر آرمانِ کلاسیک چیره شد؛و این بار به معنایی بی چون-و-چراتر و ژرف تر. و با آن پیروزی،واپسین والاتباریِ سیاسی ای که در اروپا یافت می شد،یعنی والاتباریِ سیاسیِ فرانسویِ سده های هفدهم و هجدهم،لگدکوبِ غریزه های کینه توزیِ عوام شد و چنان هلهله و غریوِ شادی ای برخاست که هرگز مانند آن کسی بر روی زمین نشنیده بود!
«تبارشناسی اخلاق،جستار یکم،پاره 16»
نیچه و ناپلئون
...رویارویِ آن شعارِ دروغینِ «حقّ سروری بیشینگان»، که شعار کین توزی ست و خواست پَست کردن و پَست تر کردن و برابر کردن و فرو کشاندن و به فروشد کشاندن انسان،شعار ترسناک و شادی زایِ ضدّ آن را پر قدرت تر و ساده تر و پافشارانه تر طنین افکن کرد:«حقّ سروری کمینگان»!یعنی، ناپلئون پدیدار شد،همچون آخرین جهت نمای راه دیگر،آن تنهاترین و دیر زاده ترین مردِ همه ی روزگازان،که مسأله یِ آرمانِ والاتبارانه در ذات خویش در وجود او تن آور گشته بود-که می توان در اندیشید که چگونه مسأله ای ست:ناپلئون،این همنهادِ ناانسان و اَبَرانسان.
«تبارشناسی اخلاق،جستار یکم،پاره 16»
نیچه و بتهوون و موتسارت
موسیقی بتهوون معمولاَ همانند تأملی عمیق و برانگیزنده هنگام دوباره شنیدنِقطعه ای ظاهر می شود که گمان می کردیم دیری ست گم اش کرده ایم،قطعه ی «بی گناهی آواها»؛موسیقی یی ست درباره ی موسیقی.در نغمه ی دریوزگان و کودکان کوی و برزن،در شیوه های تک آوایی ایتالیایی های آواره،در رقص و پایکوبی در نوشگاه دهکده یا شبهای کارناوال،-آنجا بود که وی «ملودی های»خودش را کشف کرد:آنها را همانند زنبوری به چنگ آورد،در حالی که گاه اینجا و گاه آنجا می پرید و نغمه ای و رد آوایی را می جست.این همه برای او خاطراتی شکوفا از «جهان نیک تر» بود:درست همانند افلاطون که به مُثُل ها می اندیشید.-موتسارت رفتار یکسر متفاوتی با «ملودی های» خود دراد:او الهامات خود را نه هنگام شنیدن موسیقی،بلکه در نگریستن به زندگی می یابد،زندگیِ عمیقاً برانگیزاننده ی سرزمین های جنوبی:او هماره ایتالیا را در رؤیا می دید،گو اینکه هرگز آنجا نزیسته بود.
«آواره و سایه اش،پاره 152»
نیچه و فیشته
آزادی بیان.- «حقیقت را باید گفت،حتی اگر به بهای باژگونه شدن جهان باشد!» -فیشته ی بزرگ با دهانی گشاد، چنین فریاد می زند!
-آری آری! البته اگر حقیقتی بوده باشد!-
-اما مراد او اینست هرکس باید عقیده اش را بگوید،حتی اگر همه چیز باژگونه شود. البته در این مورد به او حق می دهیم.
«سپیده دمان،کتاب چهارم،پاره 353»
نیچه و سوسیالیسم
سوسیالیسم برادر جوان تر استبداد فراموش شده و در پی میراث خواری از این برادر است.از این رو تلاش های آن حتی در ژرف ترین دیدگاه ها ارتجاعی است و چون سوسیالیسم به قدرت فراوان دولت نیاز دارد که نمونه ی آن را در حکومت های استبدادی می بینیم،حتی این شیوه ی حکومت بیش از تمام پیشینیان خویش برای نابودی ظاهری جنبه های فردی می کوشد،گویی که این جنبه ها گوشه ای تجملی از طبیعت است و باید انسان مبدل به عضوی هدفمند از اجتماع شود.سوسیالیسم به دلیل خویشاوندی خود پیوسته هر جا که قدرت در ظاهر شکوفا شده است،حضور دارد و بهترین نمونه اش افلاطون،این سوسیالیست کهن،است که در دربار مستبدان سیسیلی حضور داشت.
«انسانی بسیار انسانی،کتاب دوم،پاره 483»
نیچه و هومر
بزرگترین واقعیت در تشکیل جامعه ی یونانی آن است که هومر خیلی زود پیرو پان هلنیسم شد.تمامی آزادی معنوی و انسانی که یونانیان به آن دست یافتند،مربوط به همین واقعیت می شود.اما در عین حال این امر فاجعه ای برای جامعه ی یونانی بود،زیرا هومر با خودمحوری خویش همه ی امور سطحی و جدی ترین غرایز برای استقلال را نابود کرد.گاهی نیز از ژرف ترین لایه های جامعه ی هلنی اعتراضی به هومر می شد،اما او پیوسته پیروز بود.تمامی قدرت های معنوی افزون بر تأثیر رهایی بخش،تأثیری ظالمانه نیز دارند،اما بی شک فرق می کند که هومر،انجیل و یا علم،انسان ها را به مستبد تبدیل کند.
«انسانی بسیار انسانی،کتاب دوم،پاره 262»
نیچه و علم
علم به آنانی که در آن به جستجو می پردازند،لذّتی فراوان و به آنانی که نتایج آن را می آموزند،لذّتی کم می بخشد.اما چون به تدریج تمامی حقیقت های مهم علم حالتی روزمره و عمومی یافته است،این اندک لذّت نیز پایان می پذیرد،درست همچون آن زمانی که ما دیگر حاصل یک ضربدر یک را فراگرفته ایم،دیگر شادمانی برای ما نخواهد داشت.حال که علم شادکامی کمتری را برمی انگیزد و این شادی بیشتر در شک به متافیزیک،دین و هنرِ تسلی بخش، پدید می آید،سرچشمه ی بزرگ علاقه ای که انسان تمامی آن را مدیون بشریت است،کاستی می گیرد.به همین دلیل آن فرهنگ والا باید به انسان مغزی دوگانه،یعنی مغزی با دو بخش کاملاً متفاوت دهد تا در یکی امور علمی و در دیگری امور غیرعلمی را احساس کنیم و این دو در کنار هم،بی هیچ تشویش قابل تفکیک و جداسازی باشند.
«انسانی بسیار انسانی،کتاب دوم،پاره 251»
نیچه و هگل
...کشف به موقع و قابل ستایش هگل را به یاد بیاوریم که همهی عادات منطق،یا به عبارتی این طفل نازپرورده را دگرگون ساخت.این اتفاق وقتی افتاد که او جرئت کرد بگوید که مفاهیم خاص از دل یکدیگر بیرون میآیند:اصلی که در اروپا ذهنها را برای آخرین حرکت بزرگ علمی یعنی داروینیسم آماده ساخت؛زیرا بدون هگل،داروینی وجود نمیداشت.آیا این نوآوری هگلی که برای اولین بار مفهوم «تکامل» را در علم وارد ساخت،چیزی آلمانی در خود دارد؟...ما آلمانیها مانند هگل فکر میکنیم:حتی اگر هگلی هم وجود نداشت ما چنین میبودیم؛ما بر خلاف هر لاتینی[مردم جنوب اروپا که دارای فرهنگ رومی هستند]،بهطور غریزی برای تکامل و «شدن»،مفهوم وارزش بیشتری قائلیم تا «بودن»(حتی به زحمت قبول داریم که «بودن» مفهومی قابل توجیه است)؛همچنین از این نظر هگلی هستیم که در مقابل پذیرش اینکه منطق انسانی ما همان عین منطق است و نوع دیگری از آن ممکن نیست،مقاومت میکنیم(برعکس دوست داریم خود را قانع کنیم که این منطق تنها حالت خاصی از منطق واقعی و شاید یکی از احمقانهترین و عجیبترین انواع آن است).
«حکمت شادان،کتاب پنجم،پاره 357-ترجمهی جمال آلاحمد و ...»
نیچه نخستین بار در سال 1882 مرگ خدا رو تو کتاب "حکمت شادان"("دانش شاد") بند 125 از زبون مرد دیوانه اعلام میکنه.مرد دیوانه دیوجانس وار به کلیسا میره و میگه خدا مرده و "ما" رو قاتلان خدا معرفی می کنه.هیچکس از حرفای مرد دیوانه سردر نمیاره.مرد دیوانه فانوسشو میندازه و میگه:"بسیار زودهنگام آمده ام" هنوز زمان من فرا نرسیده است . این حادثه ی شگفت انگیز هنوز در راه و سرگردان است و به گوش مردمان نرسیده است . رعد و برق نیازمند زمان است . نور ستارگان نیز : اعمال اگر چه انجام یافته ، اما برای دیده شدن و شنیده شدن محتاج زمان اند. این عمل از دور ترین ستارگان نیز دور تر است و با اینهمه انها خود این عمل را انجام داده اند."اون تو همون روز به چند کلیسای دیگه میره و برای خدا دعای آرامش ابدی میخونه که باعث میشه اونو از کلیسا بندازن بیرون.به بیان نیچه شناسانی چون هیدگر، کاپلستن و یاسپرس مرگ خدا در نظر نیچه، مرگ اخلاق مسیحیت و خدای مسیحیته که در واقع نقطه شروعی برای پایان دوران متافیزیکه.دکتر محمد ضیمران،تو کتاب ارزشمندش"نیچه پس از هیدگر،دریدا و دولوز" میگه که مُراد نیچه از خدا،حقیقت استعلایی متقرر در فراسوی عالم طبیعیه که امروزه اعتبار خودشو از دست داده و به طبع،آرمان زاهدانه ی متکی به اونم به پایان خودش نزدیک شده.البته نیچه، واضع مضمون مرگ خدا نیست.هگل در سال ١٨٠٢ به احساس دیانت ایام اخیر اشاره کرده بود ... که خدا مرده.ارنست رنان تو کتابش "مناجات در آکروپولیس" که در سال ١٨٧٦ منتشر شد مینوسه«خدایان نیز مانند انسانها می میرند و به هیچ وجه صحیح نیست که آنها را ابدی بپنداریم.»نیچه،رنان را میشناخته چرا که تو دو سه جا اسمشو میاره ( دجّال،بند ٢٩-غروب بتها،پویندگی های مرد نابهنگام،پاره 2-فراسوی نیک و بد،فصل سوم(ماهیت دین)،پاره 48 ).نمونه ی دیگه ای هم داریم که مربوطه به یه شاعر انگلیسی به نام سوینبورن که در سال ١٨٧١شعر "سرود انسان" رو تصنیف می کنه و تو اون اظهار میکنه:«که خدا،خدا بود،ولی اکنون مُرده است.»تو ابیات آخرشم میگه:«خدایا تو گرفتار و مضروب واقع شده ای و اینک مرگ تو فرا رسیده است.». اما منشاء اندیشه ی خدامُردگی نیچه،هاینریش هاینه،شاعر و نویسنده ی آلمانی و مورد علاقه ی نیچه ست.تنها کسی که به قول نیچه تونست زبان آلمانی رو به اوج برسونه و از این حیث در کنار نیچه قرار بگیره. هاینه در کتابش با نام«مذهب و فلسفه در آلمان» در بحث راجع به انتشار اولین اثر انتقادی کانت اینجوری می نویسه :«آیا صدای زنگ کوچک را می شنوی؟زانو بزن.کسی برای خداوند محتضر ورد می خواند.» می بینیم که ایده ی مرگ خدا در قرن نوزدهم ظاهراً به طور مکرر دیده شده.به طور کلی گفتن اگر خداوند مرده باشه،مرگش بدون شک، تو قرن نوزدهم اتفاق افتاده.اما نیچه نخستین کسیه که "خدامُردگی" رو چنین محکم و با تأکید تمام، بیان و اونو تو کلیت فلسفه ش ادغام می کنه و به حق از همه ی اینا به مضمون مرگ خدا نزدیکتر میشه. نیچه تو پیشگفتار اثر بعدیش یعنی چنین گفت زرتشت باز هم مرگ خدا رو اعلام میکنه اما این بار از زبان پیامبر ایرانی،زرتشت و قاتلش رو هم مشخصاً معرفی میکنه:"زشت ترین انسان".زشت ترین انسان خدا رو میکشه چون تاب تحمل ترحم اش رو نداشته.انگیزه ی قتل خدا از زبان قاتلش:"رحم اش شرم نمی شناخت.او تا آلوده ترین گوشه-و- کناره های من می خزید.این کنجکاوترین،این زیاده-زورآور،این زیاده-رحیم،می بایست بمیرد!"(چنین گفت زرتشت،بخش چهارم،زشت ترین انسان).آخرین بیان "خدامُردگی" نیچه هم مربوطه به دوران دیوانگیش.نیچه تو یادداشتهای غریب و مبهم اواخر عمرش،حماقت مخلوقات رو دلیل مرگ خدا بیان میکنه و این حماقت رو آفریده شدن خداوند با تصویر خود انسان میدونه.به بیان ژیل دلوز،«در آثار نیچه،روایات مربوط به مرگ خدا بسیارند:دست کم پانزده روایت،و همه بسیار زیبا.»
متن کامل "مرد دیوانه"(بند 125 کتاب "دانش شاد" ترجمه ی لیلا کوچک منش) در زیر اومده،من چندین و چند بار این متن رو خوندم و هر بار اشتیاقم واسه خوندنش بیشتره.روانی و شیوایی بیان در عین سترگی اندیشه ی مرگ خدا،ابهت خاصی به متن بخشیده که باعث شده همواره خوندنش تارگی داشته باشه.
"مرد دیوانه"
آیا نشنیده اید حکایت آن مرد ِ دیوانه ای را که در روز ِ روشن فانوسی برافروخت ، به میان بازار شتافت و پی در پی بانگ بر می آورد " در جستجوی خدایم! در جستجوی خدایم! چون در آن حال بسیاری از آنان که به خدا باور نداشتند به دورش حلقه زده بودند او بسیار مضحک می نمود .کسی پرسید آیا او گم شده است؟ دیگری پرسید آیا همچون کودکان راهش را گم کرده است؟ یا پنهان شده و از ما می ترسد؟ به سفری دراز رفته یا ترک دیار گفته است؟ سپس هیاهو کردند و خنده سر دادند.
مرد ِ دیوانه به میانشان پرید و چشم هایش را به آنها دوخت . بانگ زد خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت. ما او را کشته ایم، شما و من . همگی قاتلان اوییم . اما چگونه چنین کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را تا آخرین جرعه بنوشیم؟ چه کسی به ما دستمالی داد تا تمام افق را پاک کنیم؟ چه می کردیم آن هنگام که این زمین را از بند خورشیدش رها می کردیم؟ اکنون کجا سرگردان است؟ اکنون ما دور از همه ی خورشید ها در کجا راه می پوییم؟ آیا بی وقفه در همه ی جهات ، در پس و پیش و پهلو غوطه ور نیستیم؟ آیا هنوز فراز و فرودی باقی مانده است؟ آیا ما در یک هیچی ِ بی انتها آواره نیستیم؟ آیا نَفَس فضای تهی را احساس نمی کنیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب دم به دم به ما نزدیک تر نمیشود؟ و آیا محتاج آن نیستیم که در صبحدم فانوس بر افروزیم؟ آیا هنوز هیچ چیز از سر و صدای ِ گور کنانی که خدا را دفن می کنند نمی شنویم؟ آیا هنوز بوی تجزیه ی خدا را استشمام نمی کنید؟ آری خدایان نیز متلاشی می شوند. خدا مرده است . و مرده خواهد ماند . و ما او را کشته ایم.
ما سرآمد ِ قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدس ترین و با شکوه ترین دارایی جهان زیر ِ چاقوهای ما جان سپرد : چه کس این خون را از دست های ِ ما خواهد شست؟ کدام آب می تواند پاکیزه مان کند؟ چه آیین های کفاره و کدام بازی های ِ مقدس را باید اختراع کنیم؟ اما آیا بزرگی این کار برای ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته ی آن جلوه کنیم؟ هرگز عملی بزرگ تر از این نبوده است و هر آن کس که پس از ما زاده می شود ، به برکت ِ این عمل به تاریخی برتر از همه ی تاریخ های تاکنون تعلق خواهد داشت.
در اینجا مرد دیوانه ساکت شد و نگاهی دوباره به شنوندگانش انداخت ، آن ها نیز ساکت بودند و با حیرت به او می نگریستند . سرانجام او فانوس را بر زمین انداخت و فانوس تکه تکه و خاموش شد . سپس گفت: "بسیار زودهنگام آمده ام" هنوز زمان من فرا نرسیده است . این حادثه ی شگفت انگیز هنوز در راه و سرگردان است و به گوش مردمان نرسیده است . رعد و برق نیازمند زمان است . نور ستارگان نیز : اعمال اگر چه انجام یافته ، اما برای دیده شدن و شنیده شدن محتاج زمان اند. این عمل از دور ترین ستارگان نیز دور تر است و با اینهمه انها خود این عمل را انجام داده اند.
بعدها نقل شد که در همان روز مرد ِ دیوانه به زور وارد چند کلیسا شده و برای خداوند دعای ِ آرامش ابدی خوانده است . وقتی که بیرونش رانده و از او باز خواست کردند همیشه فقط یک پاسخ گفته است: "آیا کلیساها(و مساجد) اکنون جز مدفن ها و گور هایی برای خداوندند؟
ما نخستین رگههای اندیشهی مرگ خدا در نیچه رو در سال 1862 طی نامهای به دو همکلاسی سابقش مشاهده میکنیم.زمانی که نیچه 18 سال داشت و در بهترین مدرسه شبانهروزی آن زمان آلمان در نومبورگ درس میخواند:
«...انسان شدن خدا نشان میدهد که نباید در جستجوی سعادت در نامتناهی باشیم بلکه باید بهشتمان را بر زمین بنا کنیم.توهم جهانی فرا[ی این جهان] تنها در خدمت گرفتار کردن انسان در ارتباطی دروغین با جهان زمینی است...»
«نیچه-27 آوریل 1862-نامه به گوستاو کروگ و ویلهلم پیندِر-ترجمهی لیلا کوچک منش»
و اما خود نیچه،شوپنهاور رو اولین خداناباور سرسخت در میان متفکران آلمانی میدونه،نیچه در قطعهی 357 دانش شاد اذعان میکنه:
«شوپنهاور،به عنوان فیلسوف،اولین ملحد واقعی و انعطافناپذیری است که در آلمان داشتهایم:این راز خصومت او نسبت به هگل است.هستی هیچ چیز خدایی ندارد؛به نظر او این امر حقیقتی عرضه شده و چیزی محسوس،قابل لمس و غیر قابل بحث بود؛اگر کسی در مقابل آن دچار لغزش میشد و سعی میکرد آن را دور بزند،او خونسردی فیلسوفانهی خود را از دست میداد و به شدن خشمگین میشد.همهی راستی و درستی او بر پایهی همین مسئله است؛زیرا روشی که با آن مسئله خود را طرح میکند مصرانه یک الحاد مطلق و صادقانه را طلب میکند.شوپنهاور این الحاد را پیروزی طولانی و پرهزینه شعور و آگاهی اروپایی میداند،باورترین وپرثمرترین عمل حاصل از انضباط و اطاعت دو هزار ساله،انضباطی برای دستیابی به حقیقت که بالاخره خود را از شرّ اعتقاد دروغین به خدا رهانید...»
«نیچه-حکمت شادان،ص341،ترجمهی جمال آلاحمد و ...»
فیلسوف مشهور فرانسوی، ژیل دولوز "مرد دیوانه" رو به عنوان نخستین روایت مرگ خدا در نوشتههای نیچه قبول نداره و خواننده رو به گزینگویهای از آواره و سایهاش با نام زندانیان ارجاع میده و اون نوشته رو در عین شباهتهای اسرارآمیزش با فرانتس کافکا،اولین تقریر از مرگ خدا در آثار نیچه میدونه:
زندانیان.-یک روز صبح،زندانیان به محوطهی کار رفتند.نگهبان آنجا نبود.برخی طبق عادت همیشگی بیدرنگ دست به کار شدند.برخی از آنها عاطل و بیکار ایستادند و خودسرانه و چموش به دور و برشان نگاه میکردند.آنگاه یکی جلو آمد و با صدای بلند گفت:«هرچه که دلتان میخواهد کار کنید یا هیچ نکنید،هیچ توفیری ندارد.دسیسههای پنهانتان بر آفتاب افتاده،نگهبان زندان به تازگی به رازتان پی برده و در روزهای آینده حکم وحشتناکی برایتان صادر خواهد کرد.شما خوب میشناسیدش،او آدمی سنگدل و کینهتوز است.اما حالا گوش کنید چه میگویم؛شما تاکنون بهخوبی مرا نشناختهاید؛من آنی که مینمایم نیستم،خیلی بیش از اینها هستم:من پسر نگهبان زندانم و هر کاری به او بگویم حرفم را زمین نمیاندازد.من میتوانم شما را نجات بدهم،اصلاً من میخواهم شما را نجات بدهم؛اما،روشن است،فقط کسانی از میان شما را نجات خواهم داد، که باور آورند که من پسر نگهبان زندانم.باشد که دیگران خود میوهی ناباوریشان را برداشت کنند.»پس از لحظهای سکوت،یکی از مسنترین زندانیان گفت:«خب،حالا چه فرقی به حالت میکند که ما باورت کنیم یا نکنیم؟اگر واقعاً پسر نگهبانی و قادری آنچه را میگویی انجام بدهی،سختی پسندیده از جانب همهی ما به او بگو و او را بر سر مهر آور تا شفاعتمان کند:در این صورت کاری کارستان و لطفی بزرگ در حق همهی ما کردهای.اما بس کن یاوهگویی در باب ایمان و بیایمانی را!» در این میان یکی از جوانترها فریاد زد:«من هم حرفهایش را باور نمیکنم،همینطوری چیزهایی به ذهنش رسیده است.شرط میبندم،هشت روز دیگر هم،درست مثل همین امروز،همچنان همینجا میمانیم و نگهبان زندان هم هیچ نمیداند.» آخرین زندانی که در این لحظه تازه وارد محوطه شده بود،گفت:«و اگر هم چیزی میدانست،حالا دیگر نمیداند.زندانبان به ناگهان مرده است.» «آهای! آهای!» غوغایی مبهم میان بسیاری از زندانیان درگرفت:«آهای جناب پسر زندانبان!جناب پسر!تکلیف ارث و میراث چه میشود؟نکند ما اکنون زندانیان خود تو هستیم؟» آنکه خطابش کرده بودند،در جوابشان به نرمی گفت:«به شما گفتم،هر که به من ایمان آورد آزادش میکنم،به همان یقینی که این را میگویم،تأیید میکنم که پدرم هنوز زنده است.» -زندانیان نخندیدند،اما شانههاشان را بالا تکاندند و او را به حال خود واگذاشتند.
«نیچه-آواره و سایهاش-ص82-ترجمهی علی عبداللهی»
ابَرمَردَت
تن خراش پنجه های سرد و سخت شب را
بر لختی بغض فروخورده
به اوج نعره های بلند و هُرم سرمستی خویش
نمی فروشد،
درد او لذّت است و نفرین،آفرین اش.
***
ابرمردت
حجم این خدایان دست آموز
گرد اندیشه هاشان هرزه و مرموز را
ابراهیم می شود
جانانه از اوج کذب
به زیر می کشد.
***
ابرمردت
تک تاخت آن نبردها
میان حقیقت و خویش
دلیرانه سرانجام
گام می نهد به فراسو
سرزمین حیرت و نور
رقص و آواز
پا،بال بهر پرواز
جام جنون سر می باید کشید
چنان که سر کشید و خموش ماند...
آری ای رادمرد
تو خود تویی آن یگانه مرد.
صفحه قبل 1 صفحه بعد